بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

دختر پاییزی من

خاطره تولد بنیتا و اولین عکساش

سلام دوستای خوبم ... فکر میکردم که فعلا نتونم بیام و از زایمان و تولدم دخملم براتون بگم اما خب امشب  یه فرصتی دست داد تا بتونم چند دقیقه ای بشینم پای لپ تاپ ... آخه فردا هم میریم خونه عزیز بنیتا و معلوم نیست کی برگزدیم ... یک شنبه هفته قبل من نوبت دکتر داشتم . مثل هر هفته با فرشاد راهی شدیم ... از صبح احساس میکردم حرکات نینی خیلی کم شده ولی چون نوبت دکترم عصر بود دیگه تحمل کردم تا برم به دکترم بگم . دکترم هم با سونوی مختصری که انجام داد حرفمو تایید کرد و گفت که برای نوار قلب جنین بریم بیمارستان. با فرشاد راهی بیمارستان شدیم یه نوار 20 دقیقه ای گرفتن ... حرکت نی نی سه بار بود اما ضربان قلبش افت داشت هی نامنظم میشد اما خب خا...
18 آذر 1392

قندک مامان دنیا اومد

دختر قشنگم 11 آذر دنیا اومد  فعلا واقعا نمیتونم بیام و تعریف کنم اما قول میدم در اولین فرصت بیام و همه چیز رو بگم  ممنون از همه دوستانی که جویای حال ما بودن ، راستی اسم دخملم همون بنیتا شد دقیقا لحظه 90 . 
18 آذر 1392

..... هفته 39

دختر گلم 39 هفتمون هم تموم شد امروز .... دیگه فقط منتظرم ... انتظار و انتظار و انتظار .... فردا دوباره نوبت دکترمه عزیز دلم ... برای مامانی خیلی دعا کن ... دوستت داریم هم من هم باباس ...
9 آذر 1392

نمیدونم کی میای

ماهانای مامان این روزها برام دیرتر از هر وقتی میگذره ... بی صبرانه منتظر شما هستم ... بیشتر از من بابا فرشاد مدام از سرکار زنگ میزنه حالمو میپرسه هی میگه درد نداری ؟ میگم نه فعلا که خبری نیست ... اونم خیلی بی قراره اومدنته عزیز دل مامان ... خاله ها هم مدام با اس ام اس و زنگ حال من و شما رو میپرسن و میگن کی میاد... بهم گفتن حتس نصف شبم شد باید به مام خبر بدی بیایم بیمارستان فکر کنم سالن انتظار رو خیلی شلوغ کنیم ماشالا کلی خاله داری و از طرف بابایی هم که مادربزرگت حتما میاد... دخمل ناسم یک شنبه گذشته که رفتم دکتر خانم دکتر گفت منتظر باش اما باز برای هفته بعد هم نوبت داد که اگر نیومدی دوباره بریم پیشش ... کاش بیای ! این روزها هم...
6 آذر 1392

اول آذر و شروع شمارش معکوس و پایان هفته 38

امروز یکم آذره دختر قشنگ من باورم نمیشه بالاخره آذر هم از راه رسید و انتظار ما داره تموم میشه ... تقریبا شمارش معکوسمون از امروز شروع میشه مامانی ... نمیدونم کی میای دقیقا توی بغلم ... گاهی از این موضوع ناراحت میشم و گاهی خوشحال و هیجان زده. ... چون شما قراره طبیعی دنیا بیای و من و بابایی باید هر لحظه منتظر اومدنت باشیم یه هیجان خاصی بهمون میده ... امیدوارم اون روز زیاد هم دور نباشه ... این روزها آخرین روزهای زندگی دو نفره من و بابایی هست و بعد از تولد شما دیگه میشیم یه خانواده سه نفره ... ( الهی فدای سومین نفر بشه مامان ) انگار همین دیروز بود که خدا شما رو به ما هدیه داد ... تموم لحظه به لحظه اش برامون خاطره اس ... استرس ه...
1 آذر 1392
1